این قسمت : چفیه ای که ماند ... .

عصر بود و توی گرمای شدید رسیدیم به علقمه موقع ورود به یادمان با یکی از خادمان شهدا رفیق شدیم و خلاصه کلی حرف زدیم
وقتی رسیدم لب اروند تقریبا به ته دیگ روایتگری رسیدم موقع خروج هم اومدم از سردر ورودی عکس بگیرم که باز اون خادم رو دیدم و ادامه ی حرفامون و زدیم .

گفت شلمچه رفدین ؟
گفتم نه ... امروز داریم میریم
گفت خوش بحالت من امسال شلمچه نمیرم
پس این چفیه ی منو بگیر با خودت ببر
گفتم اینجوری که نمیشه
برای همین من هم چفیه ام رو بهش دادم تا وقتی که اونجاس دستش باشه و وقتی که رفت
بذارتش همونجا بمونه
خودم برگشتم اما اون رو توی علقمه گذاشتم