این قسمت : اسکان در هویزه

برای نماز مغرب و عشا بود که رسیدیم به گلزار شهدای هویزه
نماز و خوندیم و سریع به ساختمون اسکانمون پناه بردیم اما اونجا هم بازم در امان نبودیم
راه میرفتیم انواع حشره بود که از سر و کلمون میرفت بالا
یه دور رفتیم با چند تا از بچه ها برای خرید بازارچه اما موقع برگشت انقد خندیده بودیم دیگه از دل درد نمیتونستیم راه بریم
این که چه گذشت بهمون اون شب هم بمااااند 😂