سفرنامه ای برای جامونده ها
#سفرنامه_عشق خاطره نگاری و روزنانه نویسی سفرم در اربعین پارساله

رفتیم خونه این بنده خدا ...
در اتاق و باز کرد رفتیم داخل
دیدیم چهار تا از زوار عراقی هم داخل اتاق هستن
مام نشستیم یه گوشه ی اتاق و از ناله ی پا و صحبت های خودمونی حرف میزدیم ...
که این رفقا ما رو می بینن و میخندن
تلاش کردم بفهمم چی میگن که میخندن اما انقد تند و با لهجه حرف میزدن ... فقط ۱۰٪ش و متوجه شدم ...
مام خودمون و زدیم به بیخیالی ...
همون حرفای خودمون و میزدیم که تو راه بحثش بود (حالا فردا میگم بحث سر چی بود) 😋
در باز شد ، سه نفر مهمون دیگه اومد ... شروع کردن به زبان عربی با عراقی ها سلام علیک کردن ... به ما که رسیدن به فارسی سلام کردن 😳
بعد اندکی هنگی ما چهار نفر ... بهمون گفتن که عرب خوزستان هستن
و از اینجا به بعد نقش مترجم داشتن ...😄
این وسط علی (که دمق بود از نرسیدنش به هیئت آقای #پناهیان) رفت تو حیاط وضو بگیره دیدیم با نیش تا بناگوش باز اومد تو ...
علی چی شده ؟؟ چندتا از بچه های هیئت اقای پناهیان و دیده بود که اونا هم توی یکی دیگه از اتاقای این خونه مهمون بودن و شنگول از اینکه با اونا داره میره هیئت .. .
.

یادم نیس علی قبل شام رفت یا بعدش ...
اما وقت شام شد
دوستان اهوازی گفتن این جزو غذاهای لوکس عراقیه
شام شامل گوشت و نخود پخته شده بود بو برنج و رشته پخته شده ...
خداییش هم خوشمزه شد
دم شام بود که فهمیدیم صاحبخونه مهمون فامیلی هم داشت و ما شرمنده ...
بردار خانومش اومد پیشمون به عنوان میزبان که سر شام باشه
به واسطه ی مترجمین کلی با هم رفیق شدیم و بهش گفتیم ما یه سری معتاد به نتِ اینترنت ندیده ایم اونم بعد شام که نوبت چای بود وای فای خونه رو راه انداخت و ما هم بعد ۵ روز بی نتی به این عرصه باز گشتیم و هنو تصاویرش توی اینستاگراممون موجوده
اومدم لباس های خاکی مو و تمیز کنیم توی حیاط که یهو مث فشنگ اومد صاحبخونه که چیکار میکنی؟؟ و اومد از دستم بکشه ... منم شوکه شدم و محکم تر گرفتم ٬ فک کردم نباید این کار و کنم
که به زور بهم فهموند کلا برم حموم اون لباسم و میشوره ... هر چی شکرا شکرا کردیم افاقه نکرد و زورش زیاد بود لباسم داشت پاره میشد :( رفتیم حموم اما چقد چسبید
اب گررررم بعد این چند روز خیلی خوب بود
از حموم اومدم دیدم لباسم خیس روی بند توی حیاط پهن شده ...
رفتم تو دیدم دوستان به کمک مترجمها مشغول رمز گشایی از علت خنده رفقای عراقی هستن که فهمیدیم میگن ما چقد سوسولیم ... از نجف اومدیم و اه و ناله پا درد داریم اونا ۱۴ روز از بصره اومده بودن...
من از درد و خستگی مسکن خوردم برا همین خواب الوده بودم و نت میگشتم فقط
که دیگه تایم خواب رسید و تشک انداختن توی همون اتاق ... خوابیدیم اما علی هنو نیومده بود ... .
.
ادامه دارد .... .
.
دوستان شرمنده الکی اذیتتون میکنم
قلمم خوب نیست و فقط دارم حوصلتون و سر میبرم