ویژه نامه ی شهادت حضرت ریحانه النبی (س) رو به صورت سریال نوشتاری با گزارش لحظه به لحظه وقایع بعد از پیامبر مرور میکنیم
باشد که مورد رضایت حضرتش قرار گیرد ...
بسم الله
#سریال_کمتر_از_صد_روز
قسمت پنجم
✏️ .
.
#بازگشت_جاهلیت "...ای انصار رسول! آنچه از خوبی و امتیاز بر خود شمردید بی گمان شایسته آن هستید. اما مهاجرین نخستین ایمان آورندگان بودند و از بستگان پیامبرند و عرب جز به فرمانروایی قریش سر تعظیم فرود نخواهد آورد چراکه پیامبر ما هم از قریش بود. پس فرمانروایی و حکومت از آن ما باشد و مقام وزارت از آن شما"
سخنان ابوبکر به مذاق انصار خوش نمی آید. یکی از بزرگان انصار فریاد برمی آورد: "ای گروه انصار! زمام حکومت را بدست گیرید که حق شماست. مهاجرین باید زیر سایه شما زندگی کنند. از اختلاف بپرهیزید و اگر آنان نپذیرفتند ما امیری از خود برمی گزینیم و آنان هم امیری برای خودشان تعیین کنند."
عمر برآشفته از جا می خیزد: "هرگز چنین نخواهد شد! دو شمشیر در یک غلاف نمیگنجد و عرب (تا مهاجرین هستند) حکومت شما را برنخواهد تافت."
بزرگی از انصار بانگ برمیاورد: "به یاوه های این مرد گوش فراندهید. اگر اینان زیر بار حرف ما نرفتند آنان را از سرزمین خود بیرون میکنیم و حرفمان را به کرسی مینشانیم. عمر در پاسخ او پرخاش میکند و او را تهدید به قتل مینماید. یکی از انصار میگوید: "به خدا قسم اگر چنین میخواهید دوباره جنگ و خونریزی را از سر میگیریم."
همهمه و اختلاف در هر گوشه و کنار اوج میگیرد. قبل از این که دعوا رخ دهد یکی از مهاجرین (عبدالرحمن بن عوف) سعی در آرام کردن جمع میکند: "ای گروه انصار! مقام شما بسیار والاست و شامخ. اما کسانی چون ابوبکر و عمر در میان شما یافت نمیشود."
و در پاسخ, یکی از بزرگان انصار (منذر بن ابی الارقم) میگوید: "ما هم برتری مهاجرین را منکر نشدیم, به ویژه آن که در میان شما مردی هست که اگر برای گرفتن زمام حکومت پیش قدم میشد کسی توان مخالفت با او را نداشت." (منظور او از این جمله امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب بود.)
بلافاصله گروهی از انصار یکصدا میشوند: "ما فقط و فقط با علی بیعت میکنیم."
عده ای از مهاجرین که میبینند انصار به بیعت با علی بن ابیطالب (که از مهاجرین است) راضی شده اند با آنان همراه میشوند. سران مهاجرین مخالفت میکنند. بزرگان انصار سعی در یکسو کردن چند دستگی میان انصار میکنند.
از هر طرف سر و صدایی برمیخیزد و در میان هر دو نفر سخنان و فریادهای نامفهومی رد و بدل میشود. چند نفر دست به گریبان شده اند.
در همان شلوغی و اغتشاش عمر ناگهان شانه های ابوبکر را میگیرد و با صدای بلند میگوید: "دست دراز کن تا با تو بیعت کنم!" ... ادامه دارد ....