آنچه گذشت :

تا هوا روشن بشه و مسولای کاروان با #پاسپورت و #مانیفست ها برسن مجبور شدیم توی اون بیابون گلی وایسیم ، انقدم وضع خراب بود که حتی کوله ها رو هم نمیشد گذاشت زمین ... ساعتای ۶-۷ بود فک کنم که #مصطفی_پند با لیستا رسید حالا باید اتوبوس میگرفتن تا بریم سمت نجف فک کنم تا ۸:۳۰ اینطورا معطل موندیم تا نوبتمون بشه
بالاخره ساعت ۹ اینطورا سوار اتوبوس شدیم ...
عه عه عه وایسید ، باید پیاده شیم
اشتباه سوار شدیم
اتوبوسی که باید سوار شیم کو ؟؟؟ رفت گازوئیل بزنه 😩
ساعت ۱۰ راه افتادیم بالاخره و توی اتوبوس صبونه خوردیم
توی جاده پیش به سوی نجف
یه مسجد خوشگل (!) وایسادیم نماز بخونیم ولی بوی کباب اونجا شیکموهایی مث من و از پا مینداخت
در عین ناباوری بعد نماز سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم
تو اتوبوس برا ناهار از این خوراک اماده های مائده دادن 😫 بعد ناهار همین ساعتا بود که از خستگی دیگه خوابیدم و چیزی یادم نیس .

ادامه دارد
#سفرنامه_عشق