آنچه گذشت :
همین ساعتا بود که رسیدیم #پایانه_مرزی_مهران با یه بارون خیلی خیلی شدید
توی یک قسمت از محوطه ساختمانی مرز هر کی یه جایی گیر اورده بود برای استراحت کردن ... (یادم نی شام چی خوردیم اما قطعا یه چی توی ماشین بهمون دادن)

تا ساعت ۴ و نیم اینطورا راحت لمیده بودیم واسه خودمون که #مصطفی_ابراهیمی (معاون کاروان) دویید اومد گفت بچه ها جمع کنید از در VIP مرز برید سمت عراق ، راه افتادیم
کوله ها بر دوش و هر کی یه بسته از تنقلات کاروان و کمک مسولا می برد ، به ما خوشبختانه نون لواش رسید و رفتیم ٬ 😊😊😊 فک کنم یه پونصد متری از سوله های مختلف رد شدیم
رسیدیم به یه جا چشمون شد قد نعلبکی 😳😳😳 ملت از در و دیوار رفته بودن بالا و جمعیتی بود عاقا غیر قابل وصف
در انتظار مهر شدن #پاسپورت و کنترل ویزا توسط عراق
فهمیدیم از اینجا باید بریم بیرون تا مسول کاروان #مانیفست را مهر کنه و ما هم منتظر باشیم
مام به خیال #مرز_ایران راه افتادیم که از سالن بریم بیرون و یه جا بشینیم منتظر رییس کاروان که چشتون روز بد نبینه
از ساختمون رفتیم بیرون دیدم بیابون خدا و با بارندگی شدیدی که بود گل خالی با کلی مصیبت نماز صبح و خوندیم و تا هوا روشن شد اونجا یک لنگه پا وایسادیم ... نمیشد نشست بد بختی
ادامه دارد ....
راستی اون پرچمه بیرق کاروان بود که چه مرز چه پیاده روی هم دیگه رو گم نکنیم مثلا
.
.
#سفرنامه_عشق